🗿عنوان: "رضا، آزادی و یک فکر تازه"میگن قبل انقلاب، آزادی اونقدر زیاد بود که حتی کبوترای میدان آزادی هم پاسپورت داشتن!ولی حالا رضا فقط دنبال یه روز آرومه… بدون ترافیک و بدون رئیس غرغرو.یه شب از سر کار برمیگشت، خسته ولی بیدار.توی گوشی پستی دید از برند «ارباب مجسمهها»:مجسمه برج آزادی، با نور غروب روش.زیرش نوشته بود:«یادته آزادی فقط یه شعار نبود؟ هنوزم نیست.»رضا خندید و گفت:«آره، الان آزادی یعنی نترسی خودت مسیرت رو بسازی!»اون جمله تو ذهنش موند.فرداش نشست پشت لپتاپ، سرچ کرد:“چطور آنلاینشاپ بزنم؟”هیچی نفهمید، ولی نترسید.همون شب، مجسمه برج آزادی رو سفارش داد —نه فقط واسه دکور،بلکه برای یادآوری اینکه آزادی یعنی ساختن، نه صبر کردن.چند ماه بعد، رضا یه کار کوچیک داشت، یه لبخند بزرگ،و یه حس تازه:آزادی یعنی نترسی از فکر نو.
دیدگاه خود را بنویسید